درس هایی از غربت

درس هایی از غربت

درس هایی از غربت


پادکست انگیزشی درس هایی از غربت

 دانلود این پادکست DOWNLOAD 


12 درس که از غربت یاد گرفتم

تا امروز از مهاجرتم آموختم:

١- قدر آفتاب را بدانم:

هرگز فکرش را هم نمیکردم مردم بسیاری از دنیا ماه ها در انتظار خورشید باشند.

اینجا داشتن یک روز آفتابی به تنهایی دلیلی مهم براى شادی است، تا آنجا که در يك روز آفتابى ، مردم تا به هم میرسند و- حتی در ایمیل هایشان – ابراز خوشحالی میکنند و برای هم لذت بردن از آن روز آفتابی را آرزو میکنند.

٢- مهم نیست پلیس باشم یا یک دوره گرد ، وقتی بچه ای اسلحه اش را سمتم میگیرد باید تسلیم شوم.

٣- تفاوت ها

اصلی ترین موضوع در دنیا به گمانم همین است اگر تفاوت را بپذیریم شاید کمتر جنگی هم در دنیا پیش بیاید.

من فهمیدم دنیا پر از تفاوت است.این تفاوت است که باعث می شود همه این آدمها کنار هم در آرامش زندگی کنند.

٤- تنهایی:

فهمیدم من برای شاد بودن وابسته به وجود دیگری نیستم. می شود کتابت را برداری و کنج کافه ای بنشينى و از زندگی و تنهایی ات لذت ببری و شاد باشی.

٥- پیری:

فهمیدم آرایشگاه برای شصت سالگی به بعد است .باید از آن سن هفته ای یک بار آرایشگاه بروم. همیشه کمی آرایش داشته باشم و شیک ترین لباس ها را بپوشم . جوان همین که ورزش کند کافی است و زیبا.

٦- الویت هایم تغیییر کرد

فهمیدم تفریح اولین گزینه ام باید باشد. برای پسرم نه دانستن مهارتهاى خاص و چند زبان به کار میاید و نه حل معادلات پيچيده و قهرمانی المپیاد ها ، تنها باید برایش خاطرات شادی بسازم.

فهمیدم خانه و لباسم مهم نیست اما مهم است که سالی چند مسافرت بروم و هفته ای چند بار به رستوران . من برای شادی آفریده شده ام.

٧- رابطه

فهمیدم از دوست داشتن تنها دوست داشتن را بخواهم. مهم نیست فردا او کنارم باشد یا نه . مهم این لحظه است و حظ ما از عشق به وقت همین لحظه.

٨- کلاس:

فهمیدم در دنیای امروز چیزی به اسم باکلاس تر بودن وجود ندارد و در واقع اینجا میگویند : گنده دماغ. چه بسا در آسانسور به هم سلام می کنند و در خیابان گپ می زنند و در رستوران هم بقيه غذایشان را با خود می برند.

٩- فهمیدم لباسهای کوتاه و شیک تنها برای خوش اندامها نیست.

ياد گرفتم با ظاهر خودم مشکلی نداشته باشم . دنیا پر از چاق ها و دماغ های بزرگ و پوست های پر لک است و کسی بابتش ناراحت نیست.

١٠- فهميدم آدمها ساده تر از تصور ما هستند و ياد گرفتم مدام از خودم نپرسم:

منظورش از اين حرف چه بود! بلكه تنها آنچه را كسى ميگويد ، بشنوم . همين .

١١- از آدمها تعريف كنم و احساساتم را بروز دهم

مهم نيست همكار باشيم يا استاد و دانشجو ، لباس زيباى ديگران و مهربانى شان را تحسين كنم .

١٢- فهمیدم همه آدمها به وطن دوستی نیاز دارند.

این بذر هویت ماست. هر چقدر هم کسی از خاک اش دلگیر باشد باز هم هر جا اسم کشورش بیاید لبش به خنده باز میشود و چیزی در دلش زنده میشود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *